مصائب شب عاشورا
آن شب که بودی انتخاب ظلمت و نـور قومی در آغوش خدا، قومی ز حق دور یک سو صف حق، سوی دیگر بود باطل قـومـی پـی دلــدار و قــومـی بــنــدۀ دل آن سو خیـامِ نـار و این سو خـیمۀ نـور آن سو سراسر دیو و دد، این سو همه حور خـلـقـت میـان ایـن دو خـیمـه ایـسـتـادند قومی به آن قومی به این سو رو نهادند ای دوست خود را در کدامین خیمه دیدی یـار حـسـیـنـی یــا طــرفــدار یــزیـدی؟ خود در چه قومی کردهای احساس، خود را؟ بگشای چشم عـبرت و بشنـاس خـود را آن سو ز حق دلها جـدا بود و جـدا بود این سو خـدا بود و خـدا بود و خـدا بود آزاد مـــــردان دور ثــــارالله بــــودنـــد از سـرنـوشـت خـویـشـتـن آگــاه بـودنـد همچون عروسان،مرگِ خونرا طوقکردند غـسل شهادت در سرشک شـوق کردند بنوشته بر رخـسار خـود با اشـک دیـده تـنـهـا حیـات مـا جـهـاد است و عـقـیـده در انـتـظار صبــح فــردا بـیشـکـیـبـنـد هـر یـک زُهیرنـد و بُریرند و حـبـیـبـند عبـاس گویـد: وقف خاک دوست، هستم این دیده،این پیشانی،این سر،این دو دستم! مـــــن زادۀ آزادۀ ام الــــبـــــنــــیـــنــــم مـشـتـاق شـمـشـیـر و عــمـودِ آهـنــیـنـم فـردا کـنـم دریـای خـون، دشت بــلا را چون روی خودگلگون کنم کربوبلا را اکـبر کـه از سـر تا قدم پُـر از خـدا بود ممسوس در ذات خدا، از خـود جدا بود پیـش از شهادت حال با شمـشیر میکرد آیــیــنــۀ دل را نــشــان تیــر مــیکــرد دریـای خــون آغـوشِ مـولا بـود بـر او زیـبــاتـر از دامــان لــیــلا بــود بــر او قـاسـم عـروس مرگ را در بـر گـرفـتـه گـویـی دوبـاره زنـدگـی از سر گـرفـتـه ازبسکه داردمرگِ خونرا چونعسل،دوست بـر قـامتِ رعنـا زره پوشیـده از پوست |